هربرت مارکوزه از چهرههای اصلی مکتب فرانکفورت است که در شورشهای سیاسی دهه 1960 میلادی به عنوان پیشوای سیاسی چپ نو شناخته شد. او از جمله نومارکسیستهایی است که بر ازبین رفتن تفکر رادیکال و استقلال رأی تاکید داشت. نظریه جامعهشناختی وی به این موضوع میپردازد که چرا و چگونه ایدئولوژیهای محافظهکار در جوامع پیشرفته غلبه پیدا کرده و زوال کنش انقلابی و اندیشه انتقادی، به سلطه جامعه بر فرد منجر شده است؟ مارکوزه که در برگزیدن منظر انتقادی در مسیر اندیشه مارکس قدم برمیدارد سعی میکند آن محتواهایی را از اندیشه مارکس خارج کند که به فردیت و خودآگاهی پرداخته است. او در بازخوانی فلسفه هگل نیز به دنبال آشکار ساختن جوهر تفکر هگلی است تا نشان دهد که دستگاه فکری وی از گرایشات محافظهکارانه مبراست. مارکوزه زوال تفکر رادیکال و گرایش به محافظهکاری را در عصر حاضر به یک امر انسانشناختی و فلسفی راجع میداند. پرسش او این است که چه عواملی باعث شده فرد از استقلالرأی و خودآگاهی و نقد عقلی ناتوان گردد؟ نظریه مارکوزه متضمن حکمی درمورد انسان معاصر است مبنی بر اینکه انسان ظرفیتهای حقیقی وجود خود را از دست داده و تبدیل به انسانی ازخودبیگانه و تکساحتی شده است. مارکوزه با این حکم نظریه جامعهشناختی خود را به نظریهای فلسفی پیوند میزند. از دید وی تکساحتیشدن فرد و جامعه در عصر حاضر به موجب پدیدهای عمیقتر و زیرین به وجود آمده است؛ ساختار جامعه که در دیالکتیک با ساختار ذهن قرار دارد طی فرایندی تاریخی از یک انحراف در مسیر اندیشه و عقل پدید آمده است. به عبارتی ازخودبیگانگی در یک امر تاریخی و معرفت شناختی ریشه دارد و آن نظرگاه سنتی فلسفه و دانش غربی است. او با کاوش در ظرفیتهای بیولوژیکی آدمی به دنبال کشف مبنایی برای تجدید ساختار ذهن و تغییر ساختار جامعه میگردد. در این راستا مارکوزه گفتگویی انتقادی با فروید برقرار میکند تا از امکانات تئوری تمدن وی بهره لازم را برای بازسازی نظریه خود برگیرد. او دلایلی را در نظریه فروید شناسایی میکند که برخلاف نظر فروید آشکار میکند پیشرفت در تمدن مستلزم سرکوب و کار اجباری نیست. مارکوزه استدلال میکند که با یک خوانش جدید از تئوری فروید و با توجه به پتانسیل تکنیکی – اقتصادی موجود در جوامع صنعتی میتوان به تمدنی ناسرکوبگر دست پیدا کرد.